عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

جاناااااان من...

یکی از سرگرمی های این روزات اینه که گوشی من رو میگیری میری تو گالری و بخش عکس ها بعد شروع میکنی به ویرایش عکس ها بعد هم میگی بیا مامان بزارش تو اینددرنت (اینترنت) ...
13 ارديبهشت 1395

فوتبال

پسر است دیگر... آخه از حالا؟ نیم وجب بچه تو رو چه به فوتبال!!! خدا به دادم برسهههههههه ... لااقل خداکنه مثل باباجون پرسپولیسی نباشی!! ...
13 ارديبهشت 1395

ختم قرآن

ایلیا جونم نهم اردیبهشت ماه خونه ی خاله منیژه ختم قرآن بود ما هم رفتیم اونجا مراسم رو تو پارکینگشون گرفته بودن وقتی وارد شدیم تو متعجب شدی و گفتی چرا خانوما تو پارکینگ دارن اذان میخونن؟! بعد هم تو رفتی بالا و سرگرم بازی با علی و علیرضا     ...
13 ارديبهشت 1395

شقایق

ششم اردیبهشت خونه ی عزیز بودیم... بعد از ظهر بی حوصله بودی عزیز پیشنهاد داد محمد مهدی رو پیشش بزارم و تو رو ببرم بیرون کمی بگردونم که همون موقع دایی بهمنشون اومدن اونجا منم از پیشنهاد عزیز استقبال کردم و تو و علیرضا رو بردم پارک حسابی به هممون خوش گذشت مشارکت در کارهای عجیب و غریب توت خوردن و توت چیدن که این روزها حسابی ازش لذت میبری و پایان یک عصر بهاری فوق العاده... ...
13 ارديبهشت 1395

گندمزار

دلم از رقص گندمزار سرخوش و از بوی خوش گندم بود شاد از آن امواج نا آرام موزمون که زلف زرد گندم داده بر باد   یه غروب دل انگیز ... یه هوای بهاری یه نسیم خنک ... یه حال خوش یه گندمزار زیبا...       ...
13 ارديبهشت 1395

میرم مدرسه...

عاااشق رفتن به مدرسه ای کلا از ژستش بیشتر از سر کلاس نشستنش خوشت میاد اینکه یه کیف دست بگیری و بری مدرسه وقتی میخواستیم برات کیف جدید بخریم هرچقدر اصرار کردیم کیف شکل دار یا عروسکی بخر قبول نکردی میگفتی کیف مدرسه میخوام هر کیف مدرسه ای هم که نشونت میددم مورد پسندت نبود میگفتی مثل کیف علی و علیرضا نیس آخرش هم علی کیف خودش رو بهت داد البته هنوزم درگیر این موضوعی که نمیتونی مثل علیرضا شیشه ی آۤب بزاری کنار کیفت...   در کلاس ...
13 ارديبهشت 1395

خونمون

عزیزکم این روزها برامون پر از تغییره یکی از اتفاق های خوبی که داره میفته آماده شدن خونه ی خودمون و نزدیک شدن زمان نقل مکان به اونجاس تو از حالا برای رفتن به خونه ی جدیدمون هیجان زده ای و هربار که برای تمیز کاری میخوایم بریم اونجا تو پیش قدمی ...
13 ارديبهشت 1395

خونه ی خاله

عزیز دل مادر بیست و پنجم فروردین از اونجایی که تو عید شرایط رفتن به خونه ی خاله منیره فراهم نشده بود رفتیم اونجا و خانواده ی پایه هم با یه تماس همگی اون شب اونجا حاضر شدن این شد که جمع خاله و ها و دایی ها جمع و کیف شما ها حسابی کوک شد پایدار باشه این جمع ها و این شادی ها انشاالله... ...
13 ارديبهشت 1395

تولد عمه زهرا

ایلیا جونم بیست و دوم فروردین ماه تولد عمه زهراس بعد از ظهر اون روز عمو فرزاد به بابا زنگ زد و واسه یه جشن سوپرایزی دعوتمون کرد خونه ی مامانی بهت گفته بودیم تولد عمه اس و تو به محض ورود منتظر کیک بودی و نزدیک بود سوپرایز عمو فرزاد رو لو بدی هدیه ی تولد عمه عروسک یکی از مینیون ها بود و من نگران بودم تو با دیدنش بهونه گیری کنی چون تو عاشق مینیون ها هستی امااا اصلا اینطوری نشد... گرفتی دستت و نگاهش کردی و تمام! من به فدای تو... عمه زهرا تولدت مبارک با یه دنیا عشق بغل هم نشستن شما دو تا و یهویی عشقولانه شدن تو ...   ...
13 ارديبهشت 1395